katef



سال 1356 تازه رفته بودم فرانسه برای تحصیلسرم به کارخودم بود و درس و مهمتر از همه تقویت زبان فرانسه.

یک سال و نیم بود که به فرانسه بودم .امافرصتنکردهبودم برم و جایی رو بازدید کنم . یک دوست وهمکلاسی فرانسوی داشتم بنام ژرژ فمدتیبود باهم گرم گرفته بودیم یه روز بهم گفت میخوام ببرمت موزه لوور رو نشونت بدم . گفتم : باشه

راه افتادی مو به موزه رفتیم.دفعه اولی بود که ازموزه لووردیدن می کردم.غرق درشکوه و عظمت ان بودم و دوستم من را به بخش های مختلف می برد و بعنوان یک راهنمای قابل همه توضیحات لازم را در مورد هربخش می داد.

چند ساعتی آنجا مشغول بودیم. در دقایق آخری که دیگه می خواستیم بیرون بریم و برگردیم خونه . ویترینی وسط تالا توجهم را جلب کرد بی اختیاربه طرفش کشیده شدم ژرژ هم بدنبالم به آن طرف حرکت کرد.

درون ویترین چند کتیبه خطی زیبا گذاشته بودند که با آب طلا و نقره نوشته شده وبازیباترین رنگهای قیمتی تزیین شده بودن بی اختیار یاد کتیبه های خطی ایرانی افتادم که اشعار روح بخش حافظ و مولوی و عطار و خیام را بر پیکره زیبای خودشون داشتن .

ژرژ باتوجه به اشتیاق من ، درتماشای آن کتیبه ها گفت: میدونی اینها چیست؟

پاسخ دادم من زبان لاتین نمی دانم ،واینها هلاتین نوشته شدن اما در کشورم آثاری چون این را داریم که گذشته از زیبایی ظاهر محتوای انسانی و عمیق دارن .

ژرژ خنده ای کرد و گفت : ولی اینها فقط واجد زیبایی ظاهری است و هیچ بویی ازصداقت و روح انسانی درخود ندارد.

تعجب کردم یعنی چه چگونه میشه آثاری به این زیبایی فاقد روح انسانی باشه پرسیدم : بر روی آنها چه نوشته شده.

برایم چنین توضیح داد:درقرون وسطای ،کشیشان و اسقف ها با وعده بهشت مردم را سرکیسه نموده و در ازای پولی که دریافت می کردند تعهد نامه ای کتبی مبنی بر واگذاری قطعه زمینی دربهشت به آنها می دادند.بسته به شخص خریدار . و میزان پولی که می پرداختند نوع و کیفیت این اسناد فرق می کرد.

این کتیبه ای که می بینی درحقیقت سند مالکیت قطعه زمین دربهشت است و مربوط به یکی ازثروتمندان بنام فرانسوی است که درازای پولی هنگفت توسط اسقفی بزرگ تدوین و به آن ثروتمند تحویل گردیده است ، مات و مبهوت به آن سند نگاه می کردم هرچه به مغزم فشار آوردم نتوانستم بفهمم این یعنی چه . ژرژ روی شانه ام زد و گفت : زیاد بهش فکر نکن ، من هم دفعه اول که این اسناد را دیدم شوکه شدم . دیر شده بهتراست برویم.از درخروجی موزه خارج شدیم وبدنبال سرنوشت رفتیم

البته میدانم امروزشما معنی آن را خوب می فهمید و درک می کنید

پایان


شصت هفتاد سال پیش توی بازارتهران انتهای تیمچه حاجب الدوله سر چهارسو کوچیک . راسته ای بود بنام بازار کیلوییها . که صدالبته هنوزم خیلیا اونجا رو به همین نام صدا می زنن توی این راسته دوتا پارچه فروش روبروی هم بساط داشتن بودن بنام حاج حسن و حاج حسین.

حسن آقای قصه ما ، پارچه چیت می فروختکه ارزاناما پر مصرفبود .

اما حاج حسین فروشنده پارچه های حریر( ابریشمی) اعلاء بود که خریدارش زنهای ، درباری و پول دار تهرون بودن

اون موقع پارچه ها را جری می فروختن یعنی چی ؟ ! . یعنی یک قواره پارچه اندازه گیری می کردند و چون قیچی نداشتن ، با دندون یک گوشه ازکناره پارچه را می بردیدن و با دو دست آنرا جر می دادند این می شد یک " جر " پارچه

هر روزصبح اول وقت حسن و آقا و حسین آقا که اتفاقا" همسایه دیوار بدیوار هم بودند با هم به بازارمی اومدن و مغازه ها شون را که عبارت بود از یک طاقچه کوچک ، توی دیوار به عمق نیم متر و یک میزچوبی جلوش ، باز می کردن .

حسن آقای چیت فروش ، هنوز از راه نرسیده مشتریها جلوی مغازه اش صف کشیده بودن وچشم انتظار تا برسه چیت مورد نیازشون رو بخرن و برن برسن سرخونه زندگیشون ، که نهارظهربچه ها وشوهرشون دیرنشه.

واسه همین حسن آقا فقط قفل مغازه دیواری رو بازمی کرد ومی رفت پشت میز و شروع می کرد تحویل سفارشات خریدارها .

اما حسین اقا وضعش فرق می کرد وقتی می رسید بسم الهی می گفت و در قفسه دیواریش رو که همون مغازه اش باشه بازمی کرد

بعد جلوی میزش ، یعنی سنگفرش کف بازار رو با آفتابه کوچک پر آبی که از حوض مسجد سیدعزیزالله شب قبل پر کرده بود ، آب پاشی می کرد.

بعد میز چوبی که پیشخونش به حساب می اومد رو می کشید جلوی قفسه یکی یکی و با احتیاط ، طاقه های پارچه حریر را در می اورد . با پرک ، غبارهای نادیدنی اونها رو می زد و. دونه . دونه روی پیشخونش میذاشت .

بعد پشت اون . روی نیمکت چوبی که یک تشکچه نرم و تمیز داشت می نشست و . به حساب و کتاب کسبش می رسید

وقتی اینکارش به پایان می رسید کتاب مثنوی خطی خودش را باز می کرد و شروع به زمزمه اشعار اون می کرد.

یه روزی از روزها که تفاوتی با ایام قبلی نداشت حسن آقا تصمیم می گیره . یه خورده سربسر حاج حسین بزاره . چون همیشه سرش خیلی شلوغ بود ، هیچ وقت متوجه نمی شد حاج حسین چیزی می فروشد یا نه ، فقط فکرمی کرد که تا حالا ندیده حاج حسین چیزی بفروشه پس تصمیم گرفت کمی سر بسراون بذاره .

یه روز صبح ازاولی که مشغول کار شد . در عین حال حواسش به حاج حسین هم بود . هرقواره پارچه ای که می فروخت روبه حاج حسین می کرد و می گفت: حاج حسین یه "جر" .

دقیقه ای بعد با فروش یه قواره دیگه می گفت : حاج حسین دو "جر" و همین جور ادامه داد . نزدیک های ظهر و اذان . حاج حسین پارچه ای سفید و تمیز روی حریرهاش کشید و خواست بره مسجد برای خوندن نماز حسن آقا به طعنه صداش زد و گفت : حاج حسین پنجاه و سه "جر"

حسین آقا لبخندی زد و رفت . بعد از نماز و دعا حسین آقا به دکانش برگشت و نهاری را که ازمنزل آورده بود رو ی چراغ نفتی کوچکی که داشت گذاشت و گرم شد و با آرامش کامل شروع به خوردن نهار کرد .

حسن آقا داد زد : شصت وشش " جر"

بعد ازنهارکمی خودشرو روی نیمکت جابجا کرد و به حالت یه لم چشم هاش بست و چرت کوچکی زد .

حسن آقا که حتی نرسیده بود نهارش رو بخوره. تا دید حاج حسین ازقیلوله بعد از ظهر بیدارشد رو به اون کرد و گفت : هشتاد وهفت " جر"

ماجرا همین جور ادامه پیدا کرد و حسن اقا به نودوپنج "جر " رسید .

حسین اقا هم که هیچ مشتری نداشت کم کم داشت بساطش رو جمع می کرد . کم کم ببنده وبره خونه که یک مرتبه یه گماشته قلچماق داد زد

حاج حسین اقا جمع نکن صبر کن . منیر السطان خاتون ، دارن . تشریف میارن برای خرید.

درهمین حال حسن آقا داد زد صد "جر "

منیرالسلطان از راه رسید و رو به حسین آقا گفت : سلام حاج حسین آقا . داشتین می بستین توروخدا ببخشین دیرشد تابیام حسین اقا با احترام و ادب گفت : . نه خانم . در خدمتم امرتون چیه

منیر السلطان گفت: یه قواره ، از اون حریر سبزه که شوکت الملوک و فروغ خاتون بردن ، به من بده

حسین آقاهم یک قواره اندازه کرد و "جر" داد . داد دست منیرالسلطان . اونم ضمن پرداخت پول حریر دو قرون هم بعنوان تشکر به حاج حسین داد و رفت

حسین اقا در حالیکه داشت دکانش را می بست رو به حسن آقا کرد و گفت: حسن آقا یه "جر" ام به صد "جرت"


حسابی خسته شده بودم. سه ماهه پر مشغله رو توی بمبئی پشت سرگذاشته و داشتم به ایران برمی گشتم. شکر خدا همه چیزمرتب بود. کارخونه پس از گذشت یک سال از تاسیس و فعالیت مستمر و سخت ، بالاخره به ثبات کاری رسیده بود و حالا با قرارداد هایی که با چهارکارخانه معتبر اروپایی برای تامین نیازهاشون بسته بودیم آینده ای روشن ، پیش رو داشت.

جنگ هم با امضاء قطع نامه 598 به پایان رسیده بود و این نوید بخش رونق گرفتن بازاردرایران بود حالا فرصت مناسبی بود تا به ایران برگردم و مدتی با همسرم و بچه هام باشم . هواپیما ساعت شش بیست دقیقه بعداز ظهر به وقت تهران توی فرودگاه مهر آباد به زمین نشست و من بعد از حدود نیم ساعت ازگیت خروجی وارد سالن انتظارشدم .سه تا پسرها به اضافه مامانشون و پدرخانومم آقای ثقفی به استقبالم اومدن و بعد از روبوسی همه باهم به طرف خونه حرکت کردیم. توی راه خانم از وضعیت کارخونه پرسید : براش شرح کاملی ازکارهای انجام شده دادم و اضافه کردم.همه چیزمرتب است وکارخونه به ثبات لازم رسیده واز این به بعد حداقل تا ده سال مجموعه تولیدات مون توسط شرکتهای ترو فرانسه ، کیل آلمان ، آی کیو ال اسپانیا و جی آی آر انگلیس پیش خرید شده.

خیلی خوشحال شد واز آن بیشتر وقتی که فهمید. در سفربعدی آنها نیز با من به بمبئی خواهند آمد و یک ماهی را آنجا خواهند ماند. البته این شامل آقای ثقفی هم می شد. بهر صورت به خانه رسیدیم و این همراه بود با استقبال گرم ازچمدانهای مملو از سوغاتی. پدر خانمم آخر شب وقتی به همراه مادر زن و خواهر زنم برای رفتنبه خانهشانآمادهمی شدن . توی یک فرصت کوتاه گفت: احمدآقا راستی عباس باهات کار داشت و خواهش کرد وقتی اومدی ایران یه تماسی باهاش بگیری. گفتم : چشم حتما" فردا بازار بهش زنگ می زنم. عباس نوه خاله پدر زنم بود که توی بازار حجره داشت. البته اصلا" بازاری مسلک نبود. خیلی با مرام و مردم دار و مهربون بود . یه ذره خورده شیشه ام توش ذاتش نمیتونستی پیدا کنی.

صبح شنبه بود بعد از صرف صبحانه آماده شدم و حدود ساعت ده بود که به دفترم توی ساختمون آلومینیوم رسیدم . حسین آقا کارمند قدیمی و متعهدی که سال ها برای خانواده ما کارکرده بود . بههمراه آبدارچی شرکت توی دفتر بودن و به استقبالم اومدن . بعدازچاق سلامتی مفصل سراغ عمو و دوتا برادرام رو که توی دفترم کار می کردن گرفتم .

گفت : هرجا باشن دیگه پیداشون میشه .همینطورهم شد.هنوز صحبت های حسین تموم نشده بود که در وا شد وهر سه نفر وارد دفتر شدن . روبوسی و سلام وعلیک که تموم شد. ساکی رو که حاوی سوغاتی بود بهشون دادم . هر کدوم سهم خودشون را برداشتن و به بررسی اونا پرداختند. پشت میزم نشستم ومنوچهر یک فنجان نسکافه داغ برام آورد. درحال مزم مزه کردن نسکافه ، توی دفتر تلفنم ، شماره حجره عباس رو پیدا کردم و شروع کردم به گرفتن شماره اش.

چند تا زنگی خورد و بالاخره صدای عباس از پشت خط به گوشم رسید. سلام کردم و پاسخ قرایی داد . بعد ازاحوالپرسی های معمول گفت : راستش یه زحمتی برات دارم. که ثواب بزرگی پشتش خوابیده.

گفتم. شما امر بفرمایید. اگر از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم. تشکرکرد و ادامه داد : راستش یه جوانکی هست حدود بیست و سه چهار ساله که بسیار بچه خوب و با اخلاقیه . الان توی بازار شاگردی می کنه . مدتی هست که پدرش را از دست داده و سرپرستی مادر خواهر و دو برادر کوچکترش ، افتاده گردون اون. راستش حقوق بازار کفاف زندگیشون رو نمیده . تحت هیچ شرایطی هم حاضر نیست کمک مالی ماهیانه قبول کنه . می خواد روی پای خودش بایسته و خرجش رو در بیاره. توی بازارهم بیش از این نمیشه کاری براش کرد. گفتم زحمتی بهت بدم ببینی میتونی یه جورایی کمکش کنی بتونه روی پای خودش واسه؟

لحظه ای فکر کردم و گفتم : قول صددر صد نمی دم. اما آدرسم و بهش بده بگو فردا ساعت یازده صبح یه سری بیاد دفترم ، باهاش حرف بزنم . ببینم چیکارمی تونه انجام بده ومن چه میتونم براش بکنم.

عباس تشکر کرد و گفت: حتما" می گم فردا ساعت 11 صبح دفترت باشه.

روز بعد راس ساعت 11 صبح در دفتر باز شد و جوانکی وارد دفتر شد. لباس نه چندان نو اما بسیار تمیز و مرتب به تن داشت که با کمی دقت می شد رد چند تا رفو بسیار ماهرانه رو در بخش های مختلف آن یافت ، موهای صاف ومنظم سرش رو با بازکردن یک فرق درسمت راست سر به دو قسمت تقسیم و بصوری کاملا مناسب شانه شده بود . وقتی نزدیکم رسید. بوی عطرگل یاس طبیعی رو توی مشام حس کردم.معلوم بود توی یکی ازجیب هاش مشتی گل یاس داره. سراغ من روگرفت و بچه ها راهنماییش کردند. پیش من جلو اومد وسلام کرد و گفت محمد هستم. حاج عباس آقا من روفرستادن خدمتتون.پاسخش رو دادم و گفتم بنشین.

تشکرکرد و روی صندلیه رو بروی من نشست. بعداز احوالپرسی های اولیه پرسیدم.در حال حاضربه چه کاری مشغول هست.

گفت: راستشبعداز پایان خدمت وظیفه یک سال ونیم هست که توی بازاره بین الحرمین پیشه یکی از آقایون کار میکنم.

پرسیدم حتما" لوازم و تحریر؟

جواب داد : بله درست میفرمایید. کارمون لوازم التحریره

پرسیدم. توی این یک سال و نیم کار رو یاد گرفتی؟ خریداران و فروشنده ها رو شناختی؟

گفت : حاجآقامعظمی کهمن پیشش کارمیکنم. ششماه است همه کارها رو به من سپرده و تقریبا" شش ماه است که همه معاملات حاجی رو من انجام می دم. به همین دلیل . بله همه فروشنده ها و خریداران روبه خوبی می شناسم.

فکری کردم و گفتم : خودت مستقلا" می تونی برای خودت کارکنی. میتونی؟

سرش و پایین اتداخت و گفت: راستش چی بگم.این کار از من نمی آد.

پرسیدم : یعنی توانش رو نداری؟

جواب داد : نه برای کارمستقل نیاز به حجرۀ توی بازار و سرمایه هست که من هیچکدومش رو ندارم.

گفتم : سوال من این نبود. من پرسیدم . می تونی مستقلا" به مشتری ها جنس بفروشی ؟

گفت : بله همه همکاران ما تویبازارمن رو می شناسنو خریدارن هم همینطور. و ادامه داد. عرض کردم خدمتتون که الان شش ماه هست که همه کارهای حجره رو خودم میگردونم وحاج آقا تقریبا کمتر به بازارمیآن.

فکری کردم و گفتم : وضع بازارچطورهِ ؟

جواب داد : وضع بازار بد نیست. مشتری زیاده اما مشکلی که هست اینه که جنس توی بازار نیست. چند تا شرکت داخلی هستن که کالای نا مرغوبی تولید می کنن و همونها توی بازار دست بدست می شه. در حقیقت مشکل فعلی بازار نبود.کالای مناسب و مرغوب هست.

وسط حرفش رفتم پرسیدم : یعنی اگر جنس خوب و مرغوب باشه براحتی می شه توی بازار فروختش؟

بدون مکث گفت: صد درصد

نتیجه ای را که می خواستم گرفتم . حرف در مورد بازار و خریدو فروشو این حرفا رو عوض کردم و گفتم :حاج عباس آقا گفته پدرتون به رحمت ایزدی پیوسته؟

سرش رو پایین انداخت تا اندوه توی چشماش رو نبینم . و زیر لب گفت: بله دوسال پیش من تازه خدمتم تموم شده بود.

پرسیدم . شغلش چی بود ؟ حقوق بازنشستگی داشت؟

گفت : نه آقا توی بازارکارمی کرد و روزمزد بود . هیچ بیمهو این چیزها همنداشت.

والان خرج زندگیتون رو ازکجا درمی آرین؟

حقوق من و کمی هم مادرم توی خونه خیاطی می کنه. البته اونن هم بدلیل ناراحتی چشم خیلی زیاد نیست.

البته یه پیکان هم داریم که پدرم بعد ازظهر ها که از بازار بر می گشت. باهاش مسافر کشی می کرد. تا کمبود هزینه زندگی رو جبران کنه .

سوال کردم : و الان کجاست ؟

پاسخ داد . توی حیاط خونه است . ومن هم بعد ازظهرها چند ساعتی باهاش کارمی کنم.

آنچه میخواستم بدانم را فهمیدم. پس ازش پرسیدم : اگر کمکت کنم جنس تهیه کنی . مطمئن هستی که می تونی بفروشی؟ بیدرنگ گفت.اگرجنس باشه فروشش مثه آب خوردنه. مشتریها خودشون میان سراغت ، نیازی نیست که تو سراغشون بری.

گفتم : شنیدم میخوای روی پای خودت وایسی و ازکسی هم کمک مالی قبول نمی کنی.

گفت : بله آقا . من امکان جبران هیچ کمکی رو ندارم بنابراین کمکی را که نتونم جبران کنم قبول نمی کنم.

توی دلم بهش افرین گفتم . وادامه دادم : اما برای شروع کار نیاز به سرمایه داری؟

مایوسانه جواب داد : اما من هیچ سرمایه ای ندارم.

گفتم : داری . بشرطی که مادرت با پیشنهادی که من میخوام بکنم. موافقت کنه . کمکت می کنم که یک تجارت خوب راه اندازی کنی.

با تعجب به نگاه می کرد و از این حرف من شوکه شده بود. پرسید : اما چه جوری؟ گفتم اون رو به من بسپار.مردد بود اما چیزی نگفت: ادامه دادم: میتونی غروب به همراه مادرت یه سریبایین خونه ما .

گفت: نمی خوام ایجاد مزاحمت کنم.

گفتم : مزاحم نیستی. این برای شروع کارت لازم استبازهم سکوت کرد. پس آدرس خونه رو بهش دادم و گفتم . ساعت شش منتظرتون هستم.

خیلی خوشحال بنظر نمیرسید چون نمی دونست چه کاری می خوام براش انجام بدم . بعدهم نمی فهمید چرا می خوام ش حرف بزنم.

بهر صورت بعد از نه چندان مطمئن دفترم را ترک کرد. بلافاصله با حاج عباس تماس گرفتم و بهش گفتم : من با محمد حرف زدم و می دونم چه جوری باید کمکش کنم. منتها لازمش اینه که به من اعتماد کنن. بخصوص مادرش .

عباس گفت : مسئله ای نیست من باهاشون حرف می زنم. بهشون می گم صد در صد بهت اطمینان کنن و هر چی گفتی عمل کنن. روی منم برای هرجور کمک حساب کن.

گفتم : نیازی نیست . قراره بعد ازظهر بیان خونه ما ، فقط سفارش کن هرچه من می گم گوش کنن.

عباس گفت : باشه چشم .

غروب زنگ خونه به صدا دراومد و محمد و مادرش وارد شدن . قیافه محمد نسبت به صبح تغییر کرده بود و این نشون می داد . عباس حسابی باهاشون حرف زده.

بعد از تعارفات اولیه و پذیرایی که خانمم زحمتش رو کشید . یه راست رفتم سر اصل مطلب و خطاب به مادرمحمد گفتم : ببخشید که مزاحم شما شدم. می خواستم با شما هم می بکنم وشما را در جریان برنامه ام برای محمد آقا بزارم . تا در صورت موافقت و تایید شما. کار رو آغاز کنیم.

مادر عباس که مشخص بود زن فهمیده و خانواده داری هست. گفت : حاج آقا ریش وقیچی دست خود شماست. هرچه شما بگویید و امر کنید . ما چشم بسته می پذیریم.

باخنده گفتم من البته حاج آقا نیستم .

گفت انشالله می شید.

ادامه دادم : نه برعکس من میخوام شما و بخصوص محمد آقای عزیز با چشم های باز به حرف های من توجه کنه و به دقت هرچه میگویم عمل کنه.

هر دو گفتند : چشم ، بفرمایید

گفتم : با توجه به اینکه محمد آقا مایل به گرفتن کمک مالی ازهیچکس نیست. تنها یک راه باقی می ماند و آن اینکه با سرمایه خودتون وارد کارشوید.

محمد گفت: آقا من که گفتم سرمایه ای ندارم.

گفتم : داری.

با تعجب پرسید : کجا !!!!!

گفتم : با اجازه مادرت اتومبیل پدرت آن را می فروشی . البته سرمایه بزرگی نیست . اما ازهیچی بهتراست. روبهمادر محمد کردم و گفتم نظر شما چیست. اجازه میدهید. برای تامین سرمایه ، محمد اتومبیل مرحوم پدرش را بفروشد.

مادر محمد بی درنگ گفت : ما ریش و قیچی را بدست شما سپردیم. بله من حرفی ندارم. حتی حاضرم طلاهای خودم که ازمادرم بهم رسیده بفروشم و بقیه سرمایه لازم را تهیه کنم.

خب این هم خوب است . البته من یه پیشنهاد بهتر دارم. شما بروید ماشین و طلاها را به حاج عباس بدید تا براتون قیمت گذاری کنه . اما آنها را نفروشید .هرچه خریدند .من به شما می پردازم و آنها را نزد خودم امانت نگه می دارم.هروقت انشالله وضع روبراه شد پولی که داده ام را بدهید و آنها را پس بگیرید. البته با سودش که محمد آقا فکر نکند. دارم کمک بیش ازحد می کنم.

محمد از خجالت کمی گونه هایش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. حاج خانم که متوجه منظورمن شده بود .گفت : خدا خیرت بده واقعا" که انسان هستی و حاج عباس آقا بی خود این همه از شما تعریف نکرده است.

چشم ما دستورات شما مو به مو انجام می دیم. به این ترتیب آنها رفتند .

دو روز بعد عباس با من تماس گرفت و گفت : که مجموع ماشین و وطلاها حدود چهارصد هزار تومن می ارزند.

پرسیدم بهشون گفتی چقدرمی ارزد. گفت هنوز نه.

گفتم : بگو پانصد تومن قیمت گذاشتن .چون با چهارصد تومن کارش راه نمی افته.

گفت : باشه

قرارشد بهشون اطلاع بده غروب دوباره به خونه ما بیان و البته خودش هم باشه . ساعت هفت بود که محمد و مادرش به منزل ما اومدن عباس هم با کمی فاصله رسید .

مادرمحمد طلاها ش روکه توی یه کیسه کوچیک پارچه ای ریخته بود روی میز گذاشت و گفت : ماشین هم دمه دره گفتم : هر دو تا رو تحویل عباس آقا بدید و پانصد هزار تومن پول نقد که از قبل تهیه کرده بودم گذاشتم روی میز

و ادامه دادم : حاج خانم این پول تحویل شما بابت طلاها و ماشین .گفت دستش ما درد نکنه. واضافه کردم. حالا این پول را به آقا محمد بدید و یک رسید از اون بگیرید. این کارهم انجام شد.

این بار رو به محمد کردم و گفتم : من جمعه عازم هند هستم شما فردا صبح اول وقت میری اداره گذرنامه و اقدام می کنی برای گرفتن پاسپورت . تا آماده بشه حدودا" دو هفته طول میکشه تا اون موقع من هم بر گشتم. با پاسپورت میایی پیش من . تا بهت بگم دیگه چیکار باید انجام بدید.

عباس طبق نقشه قبلی گفت. احمد جان من جایی رو ندارم ماشین رو نگهدارم . گفتم خیلی خب ماشین رو تحویل حاج خانم بده توی خونه خودشون باشه . البته اگر لازم هم بود باهاش جایی برن من مشکلی ندارم و راضی هستم . اما ماشین نزد ایشان امانت است.

حاج خانم گفت: . اما .

گفتم : حاج خانم من یه کاری برای شما کردم . شما هم این محبت را به من بکنید و این را امانت نگهدارید.

چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. و بعد ازپذایرایی خداحافظی کردندو رفتند.

دو هفته ازقرارمدار مون با محمد گذشته بود و من دوباره به تهران برگشتم . طبق قرار محمد با در دست داشتن گذرنامه صبح روز شنبه به دفترم آمد. و با راهنمایی های لازم رفت تا بلیطی برای جمعه بعد به مقصد بمبئی تهیه و به سفارت هند پیش رفیقم جرج بره تا سریع و خارج از نوبت براش ویزا صادر کنه. دست آخر هم باقیمانده پولش رو تبدیل به دلار کنه.

همه کارها طبق برنامه و سر وقت انجام شد. و تا اینجا با تاکید فراوان من هیچکس به جرعباس ، محمد و مادرش از برنامه ای که برای کارمحمد طراحی کرده بودم خبر نداشت و قرار بود تا آخرهم این مطلب سکرت بماند.

جمعه صبح ساعت 10 محمد در فرودگاه به من ملحق شد. درحالیکه مادرش به همراه خواهر و برادراش برای بدرقه اش اومده بودن. هواپیما با نیم ساعت تاخیر پرید و ما ساعت شش و سی دقیقه به وقت هند توی فرودگاه سحرِ بمبئی نشستیم. براش توضیح دادم تا دوشنبه صبح وقت داره همه جاهای دیدنی بمبئی رو ببینه وکمی هم برای مادر و خواهر و برادراش خرید کنه. یکی ازدانشجوهایزبرو زرنگ ایرانی رو هم مامور کردم باهاش باشه تا گم نشه و کلاه هم سرش نزارن .

دوشنبه صبح به سراغش رفتم و با هم بطرف کارخانه تعدادی ازدوستانم که کارشون تولید لوازم التحریر بود رفتیم

محمد با دید صدها مدل لوازم و التحریر که یکی ازیکی بهتر و زیبا تر بود داشت پس می افتاد. بخصوص وقتی قیمت ها رو فهمید.

گفتم نظرت چیه؟

گفت : فوق العاده است

گفتم انتخاب کن. مجموعا" نزدیک چهارصد و پنجاه هزار تومن جنس انتخاب کرد. در حالیکه سیصدو پنجاه تومن بیشترپول نداشت. به رفیقم گفتم به اعتبارمن بهشبده تا دردفعه بعد تصفیه کنه. دوستم هم قبول کرد و معامله سر گرفت.

محمد ازخوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید. بهشگفتم یه نصیحتیبهت می کنم.

و اون ، این که باید دهنت رو قرص و محکم ببندی و به هیچ کسی نگی اینها را از کجا خریدی . هر که پرسید بگو یه تاجر که با اروپا کار می کنه.این هارو برات می آره. در غیر این صورت خیلی زود سر رشته کار از دستت در میره .

خوب متوجه منظورم شد و خوب هم عکل کرد تا جایی که سالها کسی متوجه نشد این اجناس از کجا می آد. بهر شکل جمعه بعد محمد به تهران برگشت و من با یک هفته تاخیر با ایران بر گشتم.

شنبه صبح محمد زنگ زد و بعد از اطمینان از برگشتن من به همراه مادرش خودشون رو به دفترم رسوند. مادر محمد ازتوی کیفش سه میلیون تومن پول در آورد و گذاشت روی میز .

گفتم: این چیه.

جواب داد: پول لوازمی که محمد آورده و فروخته . خدمت شما

گفتم : خب ، که چی ؟

مادر محمد جواب داد : خودتون هر جور صلاح می دونید عمل کنید.

توی دلم به دست پاکی و سلامت روحی این مادرو پسر آفرین گفتم و گفتم. این پول ما شماستو خودتون باید درموردش تصمیم بگیرید. .اگر میخواهید می توانید طلاها تون رو ماشین رو پس بگیرید اما اگر فکرمی کنید هنوز برایبرگرداندن آنها زود است من حرفی ندارم.

محمد گفت: ولی

پاسخداد .: ولی و اما نداره. این پول مال خودتون هست و اختیارش صد در صد دست خودتون . دیگه ام دوست ندارم دراین زمینه توضیح اضافه بدم و بشنوم . اگر میخواین طلاها و ماشین رو پس بگیرین . پانصد تومن به من بدهید و آنها را پس بگیرین . همین . اگر هم فعلا نمی خواهید این کاررا بکنید مشکلی نیست. و در همین حال پول ها رو روی میز به طرف آنها هول دادم.

مادرمحمد پانصد هزار تومان از پول ها رو جدا کرد و به من داد. تشکر کردم و گفتم : ماشین که خونه خودتون هست. طلاها هم پیش حاج عباسه برید بهش بگید من گفتم. تحویلتون می ده.

اشگ توی چشمان مادر محمد حلقه زد و با سکوت صد ها هزار دعای خیر برای من کرد.

گفتم راستی یه نصیحت و تذکر به محمد آقا دارم . و اون اینه که یادش باش این تجارت متعلق به همه خانواده است و نه محمد، بنا براین سود آن هم متعلق به همه اعضای آن است . و رعایت انصاف و مردانگی میتونه ضامن بقای این تجارت پر سود باشه.مراقب باش طمع و بی انصافی بسراغت نیاد.و شیطونگولت نزنه.

محمد بلند شد و صورت من رو بوسید و گفت : اقا شما حق بزرگی به گردن من و خانواده ام دارین. مطمئن باشید این لطفو محبت شما رو هرگز فراموش نمی کنم.

گفتم : روزی یه نفر دست من رو گرفت و امروز من دستت تورو . یادت باشه یه روزی هم نوبت تو میشه تا دست یه آدم شریف دیگه رو بگیری. اون روز امروز رو یادت باشه. بعد اضافه کردم برای دو هفته دیگه آماده باش تا باهم دو باره بریم بمبئی . بلیط یادت نره ویزات هم که یکباردیگه قابل استفاده است و نیازی به تجدید نداره.

بعد تنظیم قرارمدار ، مادر و پسر دفتر و ترک کردندو رفتند.

تا سفرچهارم محمد با من به هند می آمد . اما بعد زا آن به او گفتم دیگر نیازی به همراهی من ندارد و از آن به بعد خود راسا" به خرید و فروش پرداخت.

درآغاز سال دوم فعالیت محمد موفق شد حجره ای دربازارخریده و بعنوان یک وارد کننده جدی و قدرتمند به تجارت بپردازد. بزودی برادان و خواهرش نیز به او پیوسته و یک تجارت خانوادگی را سامان دادند.

والسلام


وقتی کوچیکبودم ،مثه همه بچه های دیگه مریض می شدم و به دکتر مراجعه می کردم. طبیعی بود که بعد از مطب جناب دکتر کارم به تزریقات چی امروزی و آمپول زن اون روزها می افتاد

با هزار ترس و لرز و بدبختی و ده هزار حیله برای فرار از زیر چنگال خوف انگیز آن فرشته نجات ، تسلیم شده و روی تخت می خوابیدم به سینه .

اون فرشته مهربان به زبون های مختلف تلاش می کرد.منو قانع کنه.که عضلاتم رو منقبض نکنم.تا تزریق به به خوبی و خوشی تمومبشه .

اما ترس از سرنگ و سوزن وحشتناکش تو همه جونم رخنه کرده بود.به خواست منطقی اوننمی تونستم عملکنم و همین باعث تجربه ای تلخو تکراری ازدردو رنجمضاعف ازآمپودن می شد.

امابالاخره یکاتفاق خوباینچرخه ترس و فرار از آمپول رو بهپایان خودش رسوند .

یکبار کهبه همراه پدر بزرگ مهربونو دانام ، برای تزریق به آمپول زن مهربانی مراجعه کرده بودیم .اون فرشته گفت : آماده تزریق باش.من کمی کار دارم ،بعد از تموم شدن کارام میام وآمپولت رو می زنم.منتها الانبا الکلجاشو ضد عفونی می کنم.که دیگهمعطل نشی .

من آماده بر روی تخت خوابیدم. پدر بزرگ هم سر من رو به داستانی شیرینش گرم کرد. دقایقی گذشت ، سوزشیبسیارخفیف که قابلاعتنا نبودو بعد صدای مهربانی کهمیگفت : تمام شد.بلندش شو عزیزم

راستشنهتنهامتوجه فرو رفتن سوزن سرنگ نشدم . بلکه کوچکتریندردی هم وجودنداشت .

از اونبهبعدمتوجه شدم که چرا آمپون ها مرتبمی گن عضلتروشل کن. بعد ها پدر بزرگ با یاد آوری آن تزریق و تزریق های قبل؛نصیحتی به من کرد.که آن نصیحت این بود.

اونگفت :پسرم، زندگی همدرست مثل آمپول زدنه.اگر موقع تزریقآمپول سخت بگیری و عضله ها رو منقبض کنی ، نه تنها درد داره؛ بلکهجای تزریق هم متورم می شه ، حتی ممکن است سوزن در عضله بشکنه و احتمال عفونت محل تزریقهم زیاده

واضافهکرد: زندگی هم درستمثل آمپودنههر چه بیشتر سخت تر بگیری . درد و رنجت بیشتر میشه.

پس اگه مشکلی پیش می آید ، پشت اونمتوقف نشوو ماتم نگیر که چه کنی.یا حلش کن ،یادورش بزن .

پایان


ساعت حدود نه شب بود ، روبروی مونیتورم نشسته بودم و چرخ میزدم توی صفحات خودم و دوستانم توی فیس بوک،اما راستش خیلی حواسم توی صفحه نبود .

دوستان و دنبال کنندگان مطالبم تحت عنوان جهان تاریک مقدم برجهان انفجار بزرگ است ، منتظربخش های جدید این مجموعه گفتار بودن .

سخت توی افکارفلسفی و فیزیکی خودم غرق بودم و سعی میکردم ، در مورد انرژی تاریک ، مثال هایی ساده برای تبیین این پدیده دشوار پیدا کنم، که هنوزهمه دانشمندان جهان روی هم نتونسته بودن جواب دقیق و مشخصی براش پیدا کنند .

داشتم کیبرد رو آماده تایپ افکارم می کردم که یک مرتبه اف اف خونه به صدا در اومد. اول محل نذاشتم ، . با خودم گفتم مریم که خونه مامانش ایناست و شب نمی اد ، سینا و سجاد هم رفتن پادگان تا ساعت شیش صبح بر نمی گردن . سعید رات و تا دوی صبح برنامه داره ، کسی هم که خونه ما مهمونی نمیا د پس هرکی هست اگر کار واجب داشته باشه دوباره زنگ میزنه اگر نه میره اومدم دوباره شروع کنم به نوشتن که دوباره صدای زنگ اف اف بلند شدبدتر ازهمه ، هیشکی خونه نبود که باز کردن در رو بندازم گردنش و چاره ای نداشتم بلند شدم رفتم گوشی اف اف رو برداشتم وگفتم بفرمایید کیه ؟ صدایی نه چندان لطیف اما بامزه و شیرین گفت:آشگالیه ، آشگالتون رو بیارین ، ماهانه هم یادتون نره .متوجه شدم قبل از حل کردن تاریخ تولد و مبداء جهان باید برم وبه این مردان زحمتکش برسم . یه سینی چایی ریختم و با سرعت رفتم پایین و البته حسب انجام وظیفه مبلغ ماهیانه رو کنارسینی گذاشتم .این رو از مادربزرگم یاد گرفتهبودم . ، وقتی روضه خون ها هر ماه می اومدن خونه ما هاهاهاهایی می کردند و میخواستن برن . مادر بزرگم یه استکان چایی می ریخت و یه دوزاری هم می ذاشت کنار نلبکی می داد ، دستم بزارم جلوی روضه خونه

ببین خدایی ازفلسفه و فیزیک ما رو به کجا کشوندن . به هرشکل کارگران زحمتکش شهرداری هم پول ماهیانه رو برداشتن و انداختن توی کیسه نایلون و تشکرکردن و بدون اینکه چایی روبخورن رفتن ، گفتن باید برن و شهر رو از هرچه زباله و آشغاله پاک کنن.

بهشون خسته نباشین و شب بخیر گفتم و رفتم توی فکر که: یعنی می شه یه روزی ، هیچ آشغالی روی زمین پیدا نشه .

به امید آن روز


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

amuzeshtv7 دروس رشته تجربی frectalista moshaverer110 sdsadas nyloopc پیوند محبت سایت تفریحی و سرگرمی نیو مطلب حمل اثاثيه منزل در اصفهان | مشتاق بار دکتر سلام