شصت هفتاد سال پیش توی بازارتهران انتهای تیمچه حاجب الدوله سر چهارسو کوچیک . راسته ای بود بنام بازار کیلوییها . که صدالبته هنوزم خیلیا اونجا رو به همین نام صدا می زنن توی این راسته دوتا پارچه فروش روبروی هم بساط داشتن بودن بنام حاج حسن و حاج حسین.
حسن آقای قصه ما ، پارچه چیت می فروختکه ارزاناما پر مصرفبود .
اما حاج حسین فروشنده پارچه های حریر( ابریشمی) اعلاء بود که خریدارش زنهای ، درباری و پول دار تهرون بودن
اون موقع پارچه ها را جری می فروختن یعنی چی ؟ ! . یعنی یک قواره پارچه اندازه گیری می کردند و چون قیچی نداشتن ، با دندون یک گوشه ازکناره پارچه را می بردیدن و با دو دست آنرا جر می دادند این می شد یک " جر " پارچه
هر روزصبح اول وقت حسن و آقا و حسین آقا که اتفاقا" همسایه دیوار بدیوار هم بودند با هم به بازارمی اومدن و مغازه ها شون را که عبارت بود از یک طاقچه کوچک ، توی دیوار به عمق نیم متر و یک میزچوبی جلوش ، باز می کردن .
حسن آقای چیت فروش ، هنوز از راه نرسیده مشتریها جلوی مغازه اش صف کشیده بودن وچشم انتظار تا برسه چیت مورد نیازشون رو بخرن و برن برسن سرخونه زندگیشون ، که نهارظهربچه ها وشوهرشون دیرنشه.
واسه همین حسن آقا فقط قفل مغازه دیواری رو بازمی کرد ومی رفت پشت میز و شروع می کرد تحویل سفارشات خریدارها .
اما حسین اقا وضعش فرق می کرد وقتی می رسید بسم الهی می گفت و در قفسه دیواریش رو که همون مغازه اش باشه بازمی کرد
بعد جلوی میزش ، یعنی سنگفرش کف بازار رو با آفتابه کوچک پر آبی که از حوض مسجد سیدعزیزالله شب قبل پر کرده بود ، آب پاشی می کرد.
بعد میز چوبی که پیشخونش به حساب می اومد رو می کشید جلوی قفسه یکی یکی و با احتیاط ، طاقه های پارچه حریر را در می اورد . با پرک ، غبارهای نادیدنی اونها رو می زد و. دونه . دونه روی پیشخونش میذاشت .
بعد پشت اون . روی نیمکت چوبی که یک تشکچه نرم و تمیز داشت می نشست و . به حساب و کتاب کسبش می رسید
وقتی اینکارش به پایان می رسید کتاب مثنوی خطی خودش را باز می کرد و شروع به زمزمه اشعار اون می کرد.
یه روزی از روزها که تفاوتی با ایام قبلی نداشت حسن آقا تصمیم می گیره . یه خورده سربسر حاج حسین بزاره . چون همیشه سرش خیلی شلوغ بود ، هیچ وقت متوجه نمی شد حاج حسین چیزی می فروشد یا نه ، فقط فکرمی کرد که تا حالا ندیده حاج حسین چیزی بفروشه پس تصمیم گرفت کمی سر بسراون بذاره .
یه روز صبح ازاولی که مشغول کار شد . در عین حال حواسش به حاج حسین هم بود . هرقواره پارچه ای که می فروخت روبه حاج حسین می کرد و می گفت: حاج حسین یه "جر" .
دقیقه ای بعد با فروش یه قواره دیگه می گفت : حاج حسین دو "جر" و همین جور ادامه داد . نزدیک های ظهر و اذان . حاج حسین پارچه ای سفید و تمیز روی حریرهاش کشید و خواست بره مسجد برای خوندن نماز حسن آقا به طعنه صداش زد و گفت : حاج حسین پنجاه و سه "جر"
حسین آقا لبخندی زد و رفت . بعد از نماز و دعا حسین آقا به دکانش برگشت و نهاری را که ازمنزل آورده بود رو ی چراغ نفتی کوچکی که داشت گذاشت و گرم شد و با آرامش کامل شروع به خوردن نهار کرد .
حسن آقا داد زد : شصت وشش " جر"
بعد ازنهارکمی خودشرو روی نیمکت جابجا کرد و به حالت یه لم چشم هاش بست و چرت کوچکی زد .
حسن آقا که حتی نرسیده بود نهارش رو بخوره. تا دید حاج حسین ازقیلوله بعد از ظهر بیدارشد رو به اون کرد و گفت : هشتاد وهفت " جر"
ماجرا همین جور ادامه پیدا کرد و حسن اقا به نودوپنج "جر " رسید .
حسین اقا هم که هیچ مشتری نداشت کم کم داشت بساطش رو جمع می کرد . کم کم ببنده وبره خونه که یک مرتبه یه گماشته قلچماق داد زد
حاج حسین اقا جمع نکن صبر کن . منیر السطان خاتون ، دارن . تشریف میارن برای خرید.
درهمین حال حسن آقا داد زد صد "جر "
منیرالسلطان از راه رسید و رو به حسین آقا گفت : سلام حاج حسین آقا . داشتین می بستین توروخدا ببخشین دیرشد تابیام حسین اقا با احترام و ادب گفت : . نه خانم . در خدمتم امرتون چیه
منیر السلطان گفت: یه قواره ، از اون حریر سبزه که شوکت الملوک و فروغ خاتون بردن ، به من بده
حسین آقاهم یک قواره اندازه کرد و "جر" داد . داد دست منیرالسلطان . اونم ضمن پرداخت پول حریر دو قرون هم بعنوان تشکر به حاج حسین داد و رفت
حسین اقا در حالیکه داشت دکانش را می بست رو به حسن آقا کرد و گفت: حسن آقا یه "جر" ام به صد "جرت"
داستان کوتاه سند بهشت - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
داستان کوتاه یِه جِرَم به صد جِرَت - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
داستان کوتاه یک کار نیک - نویسنده: صلاح الدین احمد لواسانی
حسین ,حاج ,، ,آقا ,رو ,حسن ,حاج حسین ,حسن آقا ,می کرد ,کرد و ,حسین اقا
درباره این سایت